شورشیرین
سلام اینقدر ننوشتم که لازمم آمد سلام کنم! محض اطلاع دوستان من هنوزم مادرانه رندانه انجام میدم و وای که چه کیفی داره! شب ها که میخواد گل بانو بخوابه با هم نی نی بازی میکنیم اول ایشون نی نی میشه و من مامان بعد من نی نی میشم و دخترم مامان. :) و چه لذتی داره این نی نی بازی برای هر دومون. در ضمن بازی من آموزش هایی رو که لازم میدونم براش میدم . مثلا یک نمونه بامزه رندانه اش: یک بار دو روز پیش اول گلبانو نی نی بود و تموم شد و بعد نوبت من شد برای این که نشون بدم نی نی ها بعضی وقت ها بدجور بی هوا میزنند زیر گریه شدید بهش گفتم: مامان آب میخوام ! آب داد بعد گفتم : مامان نون میخوام و گفت نه دختر عزیز دلم نمیشه میخوای بخوابی بیا یه قلپ شیر بخور بخواب!!!!(حرف های توی بازی های قبل رو به خودم میگه! البته با کمی تغییر. مثلا من نمیگم قلپ! میگم بیا یه فنجون شیر بخور!) بعد گفتم ....و گفت و ... و بعدش من: مامان میخوام گریه کنم! گفت باشه و من یه هو بلند با تمام قوا گفتم اوووه! گل بانو شوکه شد!!! گفت: نه ! و توی خنده ای که ترس و وحشت هم توش باشه گفت: نه ... شبیه وحشت ناکا میشی! دوباره کمی نی نی بازی رو ادامه دادم و برای این که دوباره همون کلمه رو بگه و من کیف کنم از کلمه گویی دخترم . اجازه خواستم و گریه کردم این بار با همون لحن گفت نه !!نه ! اینجوری نه ...شبیه کله پاچه ها میشی! وای خدای من این بشر از کجا این حرف ها رو یاد میگیره !!(این اصلا کله پاچه رو از کجا دیده!!؟؟) بعد که دوباره نوبتش شد مثل من با تمام قواش بلند گریه کرد ... من فیگور ترس میگرفتم و سریع میگفتم "بسم الله الرحمن الرحیم" (((برای این که یاد بگیره اگه از چیزی احساس ترس کرد بسم الله بگه!))) میخندید و با خنده و تعجب گفت: چرا قرآن می خونی؟؟ نترس من که دخترتم. خدایا بهم توانی بده که نخورمش! چه قدر کیف داره با یه نی نی بانو نی نی بازی! خدایا شکرت! امروز بابای عسل بانو برای نهار اومده خونه . خسته است و داره استراحت میکنه . بازم ما این ور کلی بازی و شوخی و خنده . (آقا هر چی سر و صدا میکنیم شاید بیدار شه نمیشه!!!) بهش میگم : آقا گرگه بیاد سه چرختو بخوره؟میگه: نه! میگم: بیاد عروسکو بخوره؟ میگه: نه! میگم بیاد بادکنکو بخوره؟ میگه: نههههه!!!(این آخریو خیلی دوست داره. میگه: اگه بخورش بادش میره !!) بعد رندانه میگم بیاد بابا رو بخوره؟ میگه: نههه!! میگم پس کیو بخوره؟؟!! قبلا میگفت مامانو . این بار مظلومانه گفت: بادکنکمو!!! خدایا این بشر چقدر با محبته !!! عسل بانوی من : تقریبا ده روزیه که خونه ام و کارهام رو تلفنی از خونه ردیف میکنم. خوب مثلا امتحانات تموم شدم و ما هم تعطیلاتمونه ! بعد از کلی بازی و شادی و خوشحالی با خودم فکر میکنم که الان دیگه وقتشه! الان همش به یاد منه مخصوصاً که باباش هم خونه نیست؛ پس رندانه بهش میگم : تو همه زندگی منی؟؟ میگه: نه ! میگم چرا؟؟!!! میگه : اول همه زندگی بابا، اول همه زندگی خودت!(هنوز نوبت و ترتیب رو درست یاد نگرفته همه رو میگه اول) چاره ای نیست میخندم، میخندم اگر چه کمی نشون میدم ناراحت شدم . دوباره بازی میکنیم و غلغلکش میدم و کلی میخنده . با خندش دنیا میخنده و... دو دقیقه بعد میپرسم : تو همه زندگی منی؟ این بار هم منتظر همون جوابم ... میگه: اول زندگی بابایی اول زندگی خودت بعد کمی مکث میکنه میگه : دوتا تونو دوس دارم. وای خدایا میخوام بخورمش روزی هزار بار بعد از این شیرین زبونی ها میگم خدایا شکر! خودش دیگه یاد گرفته تا میگم: خدایا... میگه : شکرت! خدایا هزاران مرتبه شکرت! خدایا بهتز از عسل بانوی ما به همه دوستانمون و همه بنده های خوبت عطا فرما!
سلام عید سعید مبعث تبریک!! .(البته خوب یک روز با تأخیر) روزهای عید و میلاد ائمه سعی می کنم برای دخترم یه کوچولو مولودی بزارم یا توی خونه شیرینی ای چیزی بپزم یا این که بادکنکی چیزی بزنیم به دیوار خلاصه نشون داده بشه که ما خوشحالیم. برای عید مبعث هم با دوستام بیرون بودم که از مقابل یک پلاسکو گذشتیم و برای خانم کوچولومون یک قالب بستنی یخی خریدم. همین ها بودن ما تو بچگیمون داشتیم و چه کیفی داشت!!! الان مدل های متنوعش اومده و برای این خانم خانم ها، دو مدلشو خریدم البته یکی دیگه هم از اون مدل زیبا هاشرو هم برای برادر زاده هام! تا عید همشون با هم مبارک بشه. خلاصه این که الان ما توی خونه کلی بستنی داریم و کلی ایده جالب برای رنگ بخشی و تنوع به این بستنی های خانگی. این شعر رو قبلاً مثلا 7-6 سال پیش برا اولین بارشنیدم خیلی خوشم اومده بود. این روزها به دلایلی دوباره به خاطرم اومد زیباییش با همه ی بی سر و سامانی ام باز به دنبال پریشانی ام طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی ام دلخوش گرمای کسی نیستم آمدهام تا تو بسوزانی ام آمده ام با عطش سالها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی ام خوبترین حادثه می دانمت خوبترین حادثه می دانی ام ؟ حرف بزن ابر مرا باز کن دیرزمانی است که بارانی ام حرف بزن حرف بزن سالهاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام ها به کجا میکشیم خوب من؟ ها نکشانی به پشیمانیم محمد علی بهمنی روزگاری مــــُـــــد بود که مردم، با چیزهایی به هم پز می دادند!! چیزهایی فاقد ارزش حقیقی، مثل تمکن مالی، زیبایی ظاهری، موقعیت شغلی و … پز دادن و به رخ کشیدن به هیچ عنوان و با هیچ توجیحی قابل قبول و اخلاقی نیست … اما وا اسفا که روزگاری چون امروز، یکی از ارزش های والای انسانی، که جلوه ی بی بدیل مهر خداوندی ست دستمایه ی به رخ کشیدن شده است؛ مـــــــــــــــادری !!!! آری مادری! این روزها و در این مجازی کده،(که از بسیاری جهات کم از دنیای واقعی ندارد، و تاثیر آن بر زندگی واقعی غیر قابل اجتناب است) “مادری” دستمایه ی برتریت شده است … صفحات مجازی را که باز می کنی، وبلاگ ها را که می خوانی پر است از: “من بهترین و متفاوت ترین مادر دنیا هستم” "من هرگز عصبانی نمی شوم" "دائم در حال ِ آموزش به فرزندم هستم" "کودکم را می پرستم!!!! 24ساعته در حال سرویس دادن به فرزندم هستم " "ما آرمانی ترین رابطه ی مادر و کودکی را داریم"… و … و همیشه همه ی این وبلاگ ها، خوانندگانی دارند که با خواندن ِ این صفحات آه می کشند و کامنت می گذارند: که ای کااااااااااش من می توانستم مثل تو مادری کنم … و بعد عذاب ِ وجدان بیخ ِ حلقومشان را می چسبد و تا صبح آن “مادر ِ نمونه” را به رخ “خود واقعی شان” و غریزه ی بی مثال و خدادادی ِ مادری شان می کشند و با حسرت به خواب می روند و صبح خسته و کوفته تر از روز قبل بر می خیزند و به خود قول می دهند که مثل آن “مادر ِ بی نظیر” باشند … و این روزها چه بسیارند ژست و ادعای مادر نمونه ها… و چه قابل تقدیرند آن مادران ِ عادی … امروز اینجا می نویسم تا هرکه این صفحه را خواند بداند که من یک مادر عادی هستم، که گاهی می توانم عصبانیتم را مدیریت کنم اما گاهی با شیطنت های کودکم از کوره در می روم، و دادی می کشم، و گاهی برای آموزشش وقت می گذارم و گاهی حال ِ آموزش دادنش را ندارم!! و گاهی خدا خدا می کنم که زودتر شب بشود و بخوابد تا بتوانم فیلم مورد علاقه ام را کنار همسرم ببینم … و وقتی که خوابید دلتنگش می شوم … و گاهی کدبانوگری را کنار می گذارم و برای ناهارمان فکری نمی کنم، و هول هولی املتی را ردیف می کنم … و گاهی مغزم ســــــــــــــــــــــوت می کشد از موج ِ سوالات ِ تکراری و تسلسلی ِ کودک ِ دو ساله ام … و گاهی مشغول ِ خودم می شوم و اجازه می دم که کارتون های تلویزیون را ببیند … و گاهی دلم برای روزهای “بی بچگی ام” تنـــــــــــــــــگ می شود و به پیر شدنم آه می کشم … و گاهی، و گاهی، و گاهی … و دست ِ آخر شب که می خواهم بخوابم، از صدای نفس های آرامش تنفس می کنم و یک “الهـــــــــــــــی شکـــــــــــــر” بلند بالا نثار ِ آسمان می کنم که امروز هم گذشت و پاره ی تنم کنارم بود و به سلامت صبح را به شب رسانید… و می بوسمش و عطر گلبرگ ِگونه اش را برای آرامش ِ خواب شبم ذخیره می کنم … آری، من یک مادر ِ عادی ام و برای تمام ِ مادران ِ عادی ِ سرزمینم احترام قائلــــــم … اَلسَّلامُ عَلَیْک یا فاطِمَةُ المَعصومه اِشْفَعى لى فِى الْجَنَّة سفر بهانه بود قرار بود در مدینه نمانی قرار بود این فاطمه حرم داشته باشد. بسم الله الرحمن الرحیم دخترم پیش مامان جونشه و مامانش داره با دوستش مباحثه میکنه . مامان جون: مامانت چی کار میکنه؟ دخترم: "دس خونه" (درس می خونه) مامان جون: با کی؟ دخترم: "خوت تال" (خودکار) بنده خدا دوست مامان دخترم که خیلی گله! بسم الله الرحمن الرحیم سلام می گفت: مادر که شدی تازه معنای قلب آویزان را میفهمی! عجب فیلسوفی است. خدایا ... خدایا.... چند بار اول سال پیش بود که رفتم ببینم جریانش چیه و بار دوم چند روز پیش بود که به خاطر شرایطی بهتر بار سوم هم که سه چهار اما هوا خلاصه توی مدت زمانی که توی سالن مطالعه بودم اطرافم به نظرم رسید ای کاش سهمیه به 1. عدالت همه گیر بشه. 2. برای استانها با توجه به نقشی که در اقتصاد کشور دارن سهم در نظر گرفته بشه !(البته نه به شکل 3. برای این که دل مردمی که کارشناس ها میگن روی طلای سیاه نشستن *. راستی مشکل ریه های خاکی یادم رفت! 4. خاکهای معلق در ریه های خوزستانی ها مدیریت بشه !(دیگه جداً از حالتی که بشه بهشون
روز پیش رفته بودم کتابخانه ای نزدیک خونه مون . بار سوم بود که داخل کتابخونه می رفتم.
آیا به دردم میخوره یا نه! خوب کتاب خاصی نداشت ! و خیلی خیلی معمولی بود و اون
موقع قیدش رو زدم و سراغش نرفتم.
دیدم از سالن مطالعه استفاده کنم و به دلیل نزدیک بودن اون کتابخونه ترجیح دادم
سمتش برم . گفتم برم شاید عضو بشم و از سالن مطالعه اش استفاده کنم که خدا رو شکر چون
مجبور بودم عضو شدم !!
روز قبل بود که رفتم و 5 ساعتی اونجا بودم و مطالعه فرمودم!
جونم براتون بگه از سالن مطالعه و حال و روزش: سالن تقریبا شاید به زحمت صد متری میشد با کلی میز و صندلی
که از بین میزهاش به زحمت باید عبور کرد و
توی گرمای شدید خوزستان فقط از یک عدد کولر گازی بهره مند بود!! جالب این که با
این شرایط آب سرد کن که نه بهتره بگم آب گرم کن بیرون از سالن بود و جالب تر این
که با این شرایط به زحمت جای خالی برای
نشستن گیرم اومد.
از بس مطبوع بود مدام خودمو باد میزدم و چون بد موقع بود بالاخره باید صبر می کردم
تا کمی هوا خنک بشه و انتخاب فرار بر قرار
ممکن بشه ! ( اینجا گرمی هوا در ساعات ظهر تا بعد از ظهر
چیزی شبیه دمای داخل فره! غذا رو میشه در برابر انرژی خورشیدی طبخ کرد، فقط کمی
خلاقیت لازمه و دیگر هیچ! )
کیپ تا کیپ دانشجوهای آینده نشسته بودن و با متانت خاصی خودشون رو برای کنکور
آماده می کردن!
هم تو کنکور برای بدی آب و هوا در نظر می گرفتن و بومی سازی رو تکمیل می کردند!
چون با این شرایط نا مساعد آب و هوایی و امکانات فوق العاده زیاد کم!!(لطفاً
بخوانید بی امکاناتی) بهتره بچه های
خودمون توی همین دانشگاههای خودمون درس بخونن اینطوری هم بومی سازی رعایت میشه و حق به حق دار میرسه و هم اونهایی که عادت به بد آب و هوایی ندارن اذیت
نمیشن ! و هم اونهایی که عادت به بد آب و هوایی دارن بد عادت نمیشن!!! و با
امکانات آشنا نمیشن و اینجوری شاید فکر
فرار از شهر های مادری و آبا و اجدادی به سرشون نزنه!
امید روزی که
معکوس!)
خون نشه، به بچه هاشون که همه دلخوشی شونه کمی توجه بشه !
ذرات گرد و غبار گفته بشه خیلی فراتر رفتن!)