شورشیرین
عسل بانوی من : تقریبا ده روزیه که خونه ام و کارهام رو تلفنی از خونه ردیف میکنم. خوب مثلا امتحانات تموم شدم و ما هم تعطیلاتمونه ! بعد از کلی بازی و شادی و خوشحالی با خودم فکر میکنم که الان دیگه وقتشه! الان همش به یاد منه مخصوصاً که باباش هم خونه نیست؛ پس رندانه بهش میگم : تو همه زندگی منی؟؟ میگه: نه ! میگم چرا؟؟!!! میگه : اول همه زندگی بابا، اول همه زندگی خودت!(هنوز نوبت و ترتیب رو درست یاد نگرفته همه رو میگه اول) چاره ای نیست میخندم، میخندم اگر چه کمی نشون میدم ناراحت شدم . دوباره بازی میکنیم و غلغلکش میدم و کلی میخنده . با خندش دنیا میخنده و... دو دقیقه بعد میپرسم : تو همه زندگی منی؟ این بار هم منتظر همون جوابم ... میگه: اول زندگی بابایی اول زندگی خودت بعد کمی مکث میکنه میگه : دوتا تونو دوس دارم. وای خدایا میخوام بخورمش روزی هزار بار بعد از این شیرین زبونی ها میگم خدایا شکر! خودش دیگه یاد گرفته تا میگم: خدایا... میگه : شکرت! خدایا هزاران مرتبه شکرت! خدایا بهتز از عسل بانوی ما به همه دوستانمون و همه بنده های خوبت عطا فرما!