شورشیرین
کاسهها؟ سُفال صبح. زیرانداز؟ الیاف آفتاب. بالشها؟ پر ملایک. کوزه؟ لبریز شبنم. دیوار؟ کاه گلِ طراوت. پنجرهها؟ همیشه طپش. طاقچه؟ پلهای تا ملکوت. سقف؟ «سدره المنتهی او ادنی». محل سکونت؟ ضلع شمالی روستا
و نام؟ فاطمه، دختر آفتاب، همسر ابوتراب.
هم صحبت؟ علی. پس از آن؟ فرشتگان آسمان و بیشتر جبرئیل. فرزندان؟ حسن، حسین، زینب، ام کلثوم.
برای پیامبر (ص) هم مادری کردهام.
فبل از تولد هم مادرم را آرام میکردم! وقتی به دنیا آمدم، فرشتهها به بهانه گهواره جنبانیام به آسمان برنگشتند. دستان محبت مریم (س) را حس میکردم، بیش از عیسی (ع) و آغوش مهربانی آسیه (س) را، افزون از موسی (ع).
مادرم زود خاموش شد و من، روشنِ خاموش بر زخمهای پدرم، مرهم مهربانی مینهادم؛ تا آنجا که هرگاه آزرده میشدم، صفحه پیشانیاش پر از خطوط اندوه بود و هرگاه شادمان، شاخه لبهایش، شکوفهزار خنده.
جشن پیوند من و علی بود. دختر مکه و پسر کعبه! مهریهام آب!
از تن در آوردم، به چشم انتظاری فقیر بخشیدم؛ پیراهن شب عروسیام را میگویم! برای میهمانی آن شب، علی زرهاش را فروخت و من تصمیم گرفتم، تا همیشه سپرش بمانم.
در خانه، هر روز آب و جارو را شرمنده لطافت اتاقهایم میکردم. لباسهای کودکانم را در تشت میانداختم و با آن، آب را تطهیر میکردم.
گندم آسیا میکردم و با آهنگ چرخش دستاسم، زمین به گردِ خورشید میچرخید و آتشفشانهای خفته در کوه، در حسرت تنورم میسوختند.
نان تازه را در سفره دستان فقیر مینهادم و خود، با سپاس پروردگار، شب را به روز میرساندم.
هر شب، از برکه چشمانم، گلهای سجاده را آب میدادم و تسبیح از طنین ذکرم، دانه دانه میشد. هر شب، جبرئیل به غار حرای سینهام، قرآن نازل میکرد.
میخواهم از خویش بگویم؛ اما چگونه؟ واژهها ابترند و من کوثر! و این کوثر را هر که زلال مینگرد، چون آینه تکثیر میشود!