شورشیرین

نه روشنای فانوسی، نه پژواک ناقوسی، عجیب کابوسی است کوفه را.

شهر خاموش است و خانه علی نیز، اگر گاه گاه سکوت می شکند، صدای هق هق کودک یتیمی است یا نفرین پیری شکسته دل. باد در نخلستان می وزد، گیسوی پریشان نخل ها مویه می کند. چاه ، آه می کشد و سجّاده ی بازِ خاک ، بی تاب زیارت دو چشمه است تا شبانگاهش را به آبی بنوازد و سینه ی سوخته و ملتحبش را به پایکوبی ِ اشکی آرام سازد.

در خانه اما غوغایی است . هنوز بستر هست و نقش خونی که از مشرق پیشانی تراویده است .هنوز طنین وصایایی در لرزش صدا و در جوشش پیوسته ی خون در گوش حَسنین نشسته است که عزیزانم یتیمان را دریابید. فرزندانم قرآن را فراموش نکنید . چهره های قهرآلود را به مهر بخوانید. پل های صمیمیت را شکسته مپسندید و دلی را به هیچ دلیل نیازارید.

ام کلثوم در خویش خزیده است . غم های همه عالم وسعت سینه زخم دیده اش را پوشانده است . به سفره ساده آخرین شب می اندیشد و مهمانی پدر ، که تنها سه لقمه نان و نمک کام گرسنه ی پدر را نواخت . شب عجیبی بود ، دستگیره در ملتمسانه چنگ بر کمر مولانا افکنده بود و هیاهوی مرغکان سوگوار ، در و دیوار را رنگی از اندوه زده بود.

خانه ی بی مولا ، زینب را تا بقیع می برد ، تا تشییع غریبانه ی مادر، تا تنهایی علی ، تا غسل در شبانگاهی مظلوم در گریه ریز بی صدا ی کودکانی که در موج آه و اشک ، تابوت سبک مادر را بر موج دست ها و شانه هایی چند بدرقه می کردند.

خانه ی بی مولا ، آوار سنگین درد بر جان معصوم غم زدگانی است که دیگر نجوای یا رب یا رب نمی شنوند. صدای شکسته ی الهی من لی غیرک  ، تار تار قلبشان را نمی لرزاند. استغاثه و اشک و سوز و اشک و آه نمی یابند و ترجیع بند نام زهرا ، وسعت جانشان را آشوبناک نمی کند.

شمشیر همیشه آخته ، آویخته است . نعره ی ستم کوب علی نیست. آذرخش مرگ بر جان ها نمی ریزد . تندر خطبه ها تار دل ها را نمی لرزاند و صدای مصمّم قدم های حماسه در دالان دل های سیاه هراس نمی افکند .

صدای اذان نیست . مؤذن مسجد کوفه بر مأذنه نمی ایستد. صدای خدا ، خواب را از چشم ها نمی شوید و پژواک مطهّر تکبیرمسجد را زیر بال و پر نمی گیرد .

شیون کن آسمان ، آه بزن چاه ، بی تابی کن آفتاب ، خاک بر سر کن خاک که دیگر علی نیست.

کودکان شهر! تشنگان محبت و عاطفه و لبخند، دیگر هیچ کس کامتان را به جرعه ای لبخند مهمان نمی کند. دیگر گرمای دست و آغوش پدر، غصه هایتان را از دل نمی گیرد . نه، نه ، منتظر نباشید . انبان به دوش هر شبه ، سفره کوچکتان را به نانی و خرمایی زینت نمی دهد. همبازی شما که ساده و صمیمی ، دست بر زمین می زد تا بر پشت او هفت آسمان را سیر کنید ، نیست .

آه شکستگان دردمند درمانده ، چشم از راه بگیرید . آن که می آمد و لقمه در دهانتان می گذاشت ، لبهایتان را می شُست و پاکیزه می کرد ، مرهم بر زخم هایتان می گذاشت نخواهد آمد.

نه ، منتظر نباشید . دیگر کوفه پدر ندارد. دیگر آشنای شبانه ، شمع خلوت نشینان و همدم تنهایی تنهایان نخواهد آمد. روح شهر رفته است و تنِ سردِ شهر در هجران هستی خویش می گرید.

گریه کن کوفه که لبخند از تو گرفته اند.

شیون بزن محراب، ناله کن منبر، بر سر بکوب مأذنه که اذان را کشتند، نماز را در خون نشاندند و تکبیر را در گلوی خدا شکستند.

گریه کن آسمان که دیگر قامت نماز، جزر و مدّ علی در محراب و ستاره ستار ه اشک ِ تهجّد در خلوت نخلستان نیست. شب کوفه بی ستاره است. آسمان محراب بی خورشید. گریه کنید که خنده آفرینِ کودکان شهر رفته است. گریه کنید ، گریه کنید ... گریه کنید.

        *متن از سایت مرکزپژوهش ونشر فرهنگ عاشوراست، مرکز یاروهمدل می طلبد.


نوشته شده در جمعه 85/7/21ساعت 10:26 عصر توسط دوخواهر| نظرات ( ) |