سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















شورشیرین

روزگاری مــــُـــــد بود که مردم، با چیزهایی به هم پز می دادند!!

چیزهایی فاقد ارزش حقیقی، مثل تمکن مالی، زیبایی ظاهری، موقعیت شغلی و … پز دادن و به رخ کشیدن به هیچ عنوان و با هیچ توجیحی قابل قبول و اخلاقی نیست … اما وا اسفا که روزگاری چون امروز، یکی از ارزش های والای انسانی، که جلوه ی بی بدیل مهر خداوندی ست دستمایه ی به رخ کشیدن شده است؛

مـــــــــــــــادری !!!! آری مادری!

این روزها و در این مجازی کده،(که از بسیاری جهات کم از دنیای واقعی ندارد، و تاثیر آن بر زندگی واقعی غیر قابل اجتناب است) “مادری” دستمایه ی برتریت شده است …

صفحات مجازی را که باز می کنی، وبلاگ ها را که می خوانی پر است از:

“من بهترین و متفاوت ترین مادر دنیا هستم”

"من هرگز عصبانی نمی شوم"

"دائم در حال ِ آموزش به فرزندم هستم"

"کودکم را می پرستم!!!!

24ساعته در حال سرویس دادن به فرزندم هستم "

"ما آرمانی ترین رابطه ی مادر و کودکی را داریم"… و …

و همیشه همه ی این وبلاگ ها، خوانندگانی دارند که با خواندن ِ این صفحات آه می کشند و کامنت می گذارند:

که ای کااااااااااش من می توانستم مثل تو مادری کنم …

و بعد عذاب ِ وجدان بیخ ِ حلقومشان را می چسبد و تا صبح آن “مادر ِ نمونه” را به رخ “خود واقعی شان” و غریزه ی بی مثال و خدادادی ِ مادری شان می کشند و با حسرت به خواب می روند و صبح خسته و کوفته تر از روز قبل بر می خیزند و به خود قول می دهند که مثل آن “مادر ِ بی نظیر” باشند …


و این روزها چه بسیارند ژست و ادعای مادر نمونه ها… و چه قابل تقدیرند آن مادران ِ عادی

امروز اینجا می نویسم تا هرکه این صفحه را خواند بداند که من یک مادر عادی هستم، که

گاهی می توانم عصبانیتم را مدیریت کنم اما گاهی با شیطنت های کودکم از کوره در می روم، و دادی می کشم،

و گاهی برای آموزشش وقت می گذارم و گاهی حال ِ آموزش دادنش را ندارم!!

و گاهی خدا خدا می کنم که زودتر شب بشود و بخوابد تا بتوانم فیلم مورد علاقه ام را کنار همسرم ببینم … و وقتی که خوابید دلتنگش می شوم …

و گاهی کدبانوگری را کنار می گذارم و برای ناهارمان فکری نمی کنم، و هول هولی املتی را ردیف می کنم …

و گاهی مغزم ســــــــــــــــــــــوت می کشد از موج ِ سوالات ِ تکراری و تسلسلی ِ کودک ِ دو ساله ام …

و گاهی مشغول ِ خودم می شوم و اجازه می دم که کارتون های تلویزیون را ببیند …

و گاهی دلم برای روزهای “بی بچگی ام” تنـــــــــــــــــگ می شود و به پیر شدنم آه می کشم …

و گاهی، و گاهی، و گاهی …

و دست ِ آخر شب که می خواهم بخوابم، از صدای نفس های آرامش تنفس می کنم و یک “الهـــــــــــــــی شکـــــــــــــر” بلند بالا نثار ِ آسمان می کنم

که امروز هم گذشت و پاره ی تنم کنارم بود و به سلامت صبح را به شب رسانید…

و می بوسمش و عطر گلبرگ ِگونه اش را برای آرامش ِ خواب شبم ذخیره می کنم

آری،

من یک مادر ِ عادی ام و برای تمام ِ مادران ِ عادی ِ سرزمینم احترام قائلــــــم …


منبع


نوشته شده در دوشنبه 92/2/9ساعت 9:20 عصر توسط دوخواهر| نظرات ( ) |